11ام
دی
1348
دیباچه
دیباچه: رمان «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم»
«همسرم که در خط پایان چشم بهراه مانده بود به سویم آمد و مبهوت پرسید: «چه شده؟» بعد هم افزود: «ولی تو هنوز قدرت زیادی داری و میدانم که خوب تمرین خواهی کرد.»
بهراستی چه اتفاقی افتاده؟ خودم هم نمیدانستم. حتا کمترین نشانهای برای یک پاسخ نمییافتم. به خودم گفتم شاید، خیلی ساده، دارم پیر میشوم. شاید هم دلیل دیگری داشته باشد، مثلاً اینکه به نکتهای مهم توجه نکرده باشم. ولی در آن لحظات هر تأملی فقط در حد یک تأمل باقی ماند، مثل باریکۀ آبی حقیر که آرام در دل خاک فرو برود.